فلسفه اخلاق وقتی معنا مییابد که نسبت با دیگری به نحوی باشد که دیگری نه به عنوان موجودی در تقابل با ما و محدودکننده ما باشد بلکه ما او را به عنوان خود ببینیم.
متأسفانه جایگاه «فلسفه اخلاق» به لحاظ فهمی که در مناسبات انسانها و جوامع با یکدیگر دارند، در جهان امروزی بسیار کمرنگ است و این مسئله در کشور ما بیشتر نمود پیدا کرده است. فلسفه وقتی پرسشهایش جدی میشود و اندیشهها در آن فعال میشود، پاسخهایش نیز اهمیت بیشتری مییابد که این مسئله از زندگی برمیخیزد و به زندگی بازمیگردد. اگر ما نقطه عزیمت خود را در یک مسئله مبتلا به فرد و جامعه در زندگی در نظر بگیریم و بهگونهیی حرکت کنیم که به نقطه عزیمتمان دوباره برنگردیم با مشکل مواجه میشویم.
جا دارد در اینجا به مفهوم اخلاق در تاریخ فلسفه اشاره کنم. بحث حکمت یا سوفیا در تقسیمبندی که در دوره یونان باستان ارائه میشد به سه شاخه دانایی نظری، فلسفه عملی و دانش صناعی تقسیم شده است. دانایی نظری برترین دانشها بود و فلسفه عملی یا حکمت عملی نیز به دانایی عملیای که در رابطه فرد با دیگری در حوزه اخلاق مطرح میشد برمیگشت. اما دسته سوم در سدههای اخیر آنچنان نحیف شده بود که از تقسیمبندی خارج شد و آن دانش فنایی بود. در بین این سه دسته دانش عملی و فلسفه اخلاق بیشتر مورد توجه بوده است و همواره بین دانش عملی و فلسفه اخلاق پیوند وجود داشته است. برای نخستینبار در سنت فلسفی مسئله «غیر» یا «دیگری» توسط افلاطون مطرح شد. افلاطون در محاورات متأخرش به این مسئله توجه کرده است. او در محاوره سوفیست خود به سراغ تعریف سوفیست میرود همانطور که میدانید فیلوسوفیا به معنی دوستدار دانایی یا تلاش برای از آن خود کردن دانایی است این بحث در آن زمان در مقابل کسانی مطرح شد که فکر میکردند دانایی را دارند و آن را میتوانند در اختیار دیگران قرار بدهند و از این طریق پاداشی را هم دریافت کنند.
در برابر این افراد اندیشه فیلوسوفیایی میگفت دانایی به تملک افراد در نمیآید مگر اینکه کسی ادعای خدایی بکند. بنابراین کسی دانایی را ندارد که بتواند آن را در اختیار دیگران قرار دهد و از این طریق پولی هم دریافت کند. این گروه سوفیستها را افرادی میدانستند که میخواهند بر سر مردم کلاه بگذارند. سوفیستها معتقدند گزاره غیر صادقانه نداریم. و اگر کسی یک گزاره مانند معدوم یا ناموجود است، را مطرح کند از دیدگاه آنها تناقضی نگفته است. اما افلاطون میگوید این گزاره در حالتی درست است که این عدم را، عدم ملکه در نظر بگیریم. ارسطو چهره بعدی است که درباره دیگری سخن میگوید. او معتقد است چیزی خودش است و غیرچیزهای دیگر و وحدت غیر به هر موجودی تعلق میگیرد. اما در اندیشه افلوطین کار تفکیک بین همان و غیر است، آنچه وجود دارد در اینجا احد نامیده میشود و در آن غیریت راه ندارد اما تمام چیزهایی که در مراحل بعدی قرار میگیرند غیراحدیت هستند.
مسئله «دیگری» از عصر جدید نمودی دیگر یافت. در این دوره اندیشمندان مانند فیخته و هگل به این مسئله پرداختهاند. نزد فیخته مسئله دیگری بدینگونه است که من باید خودش، خودش را تثبیت و وضع کند و بعد دیگری را وضع کند. هگل نیز این مسئله را درباره روح مطرح میکند نقشی که مفهوم غیر در همه اینها دارد این است که غیر، احدی است که بیرون از من معنا مییابد و من با غیر محدود میشود. هگل درباره آزادی میگوید آزادی بدون حد معنا ندارد. همچنین هگل درباره داستان عشق نیز بیان میکند معشوق در داستان عشق حد و غیر است اما در عین حال عاشق خودش را با عشق تعریف میکند. بعدها بعد از هگل نیز اندیشمندانی مانند فویرباخ درباره این مسئله صحبت کردهاند.
بار دیگر به عرصه فلسفه اخلاق باز گردیم که یکی از مهمترین مسائل این است که اگر در اخلاق دیگری را غیر ببینیم که غیر از ما است و من خود را در تخالف او ببینم در این صورت آیا برقراری نسبت اخلاق یا چنین چیزی ممکن است؟ در سه دهه اخیر این مساله مطرح شده که آیا ما در برابر غیر فراتر از انسانها مانند طبیعت مسئولیت داریم. فلسفه اخلاق وقتی معنا مییابد که نسبت با دیگری به نحوی باشد که دیگری نه به عنوان موجودی در تقابل با ما و محدودکننده ما باشد بلکه ما او را به عنوان خود ببینیم. در اینجا این سوال را باید از خودمان بپرسیم که آیا در تعریف ما از خودمان دیگران هم جایی دارند. اگر چنین چیزی وجود نداشت در مقابل دیگران شکننده خواهیم بود.