مفهوم صلح
کمتر مفهومی همانند مفهوم صلح، بهرغم کاربرد فراوانی که در ادبیات فلسفی سیاسی در دنیای کنونی دارد، بهلحاظ محتوا با پیچیدگیها و ابهامها روبرو است. بهویژه اگر بکوشیم فراتر از نوعی همزیستی و تحمل و میداندادن به یکدیگر، آن هم بر حسب ضرورتهای زندگی عملی ما در جهان بههم پیوسته امروز، برای آن نوعی بنیان نظری عمیقتری بیابیم و آنرا بر این بنیان استوار سازیم. از جمله پرسشهای پیچیدهای که در این زمینه وجود دارد این است که آیا اساساً میتوان از چنین مفهومی تعریفی محتوایی ارائه کرد و یا در این مسیر جز با ناکامی روبرو نخواهیم شد و بهتر آن است که صرفاً به تعریفهای صوری بسنده کنیم. در مقابل، این پرسش نیز، جدی است که بر پایه یک تعریف صوری محض بنگریم که تا چه اندازه میتوان میان صلح بهعنوان یک امر قراردادی صرف تأمینکننده منافع دگرگون شونده جوامع و مفهومی که در بن فرهنگها ریشه داشته باشد و تابع شرایط مکانی و زمانی خاص نباشد و در نتیجه امید به پایداری بیشتری را در ما برانگیزد، پیوند برقرار کرد؟
بهلحاظ محتوایی نیز با تمایز میان مفهوم دینی صلح، مفهوم اخلاقی- عملی از صلح و مفهوم صلح جهانی (بهمعنای کیهانی آن) که از دیرباز صورت گرفته است با گرایشهای متفاوتی در تلقی از معانی آن روبرو هستیم که نشان میدهد رسیدن به محتوای روشنی از این مفهوم که دارای اعتبار و مقبولیتی همگانی یا دستکم گستردهتری باشد چندان دورنمای امیدبخشتری را پیش چشم ما نمی گشاید. در یک تقسیمبندیکلی میتوان تعاریفی را که تاکنون از مفهوم صلح بهعمل آمده به دو دسته بزرگ تعاریف سلبی و تعاریف ایجابی تقسیم کرد. در تعاریف سلبی کوشش بر این است که از طریق مفاهیم مخالف صلح بهنوعی دریافت روشنی از خود این مفهوم دست یابیم. شاید بتوان، با حذف ظرایفی که در هر یک از این تعریفها مدنظر قرار گرفته است، ماحصل این کوششها را در تعریف سلبی صلح به عنوان «غیاب هرگونه اعمال زور، بهویژه اعمال زور نظامی در شکل فردی و جمعیش» خلاصه کرد. در مقابل، در تعاریف ایجابی میکوشند تا بهنحو مثبتی عناصر بر سازنده مفهوم صلح را بازیابی و بیان کنند.
بههمان نسبت که رسیدن به یک جمعبندی در مورد مؤلفههای سازنده مفهوم صلح دشوار است، دستیابی به تلخیصی از این تعاریف که بتواند، ولو به اجمال این تعاریف را پوشش بدهد کار آسانی نیست. با اینحال، شاید بتوان ماحصل این تعاریف را در تعبیر صلح بهعنوان «انضمام (Integration) طرف و گروههای منازع در یک نظام برتر مبتنی بر عدالت» جمعبندی کرد. پیچیدگی در کاوش از مفهوم صلح هنگامی افزونتر می شود که با طرح این سخن درست که «هیچ صلحی بدون استوارشدن بر پایه حقیقت نمیتواند پایدار باشد» این مفهوم با مفهوم حقیقت نیز گره میخورد، چرا که رسیدن به صلح منوط به امکان دستیابی به حقیقت است و در نتیجه تمامی بار سنگینی که در بحث از حقیقت وجود دارد به مفهوم صلح نیز منتقل می شود.
نگاهی به تاریخچه مفهوم صلح
صلح در سنت یونانی رومی، بهعنوان انقطاع در وضعیتی تلقی میشود که در آن منازعه و جنگ برقرار است. این در حالی است که وضعیت جنگ و منازعه (polemos)، وضعیت طبیعی در عالم و یا دستکم وضعیت طبیعی در رابطه میان انسانها بهحساب میآید. تعبیر «جنگ پدر همه چیز است» (polemos pater panton) که از هراکلیتوس نقلشده، بازگوکننده چنین برداشتی از جنگ بهمنزله یک مفهوم دارای ارزشگذاری مثبت است. بنابراین، مفهوم صلح (eirene) به عنوان یک مفهوم اضافی (نسبی) و سلبی (contrare - relative) در مقابل جنگ مطرح میشود. نفس رویآوردن بهچنین برداشتی از صلح و بهویژه تقدیس آن حاکی از تفاوتی است که در ارزشگذاری نسبت به جنگ پدید آمده است. واژه (pax) در زبان لاتین دارای معنای مشابهی است، هر چند در آن بار حقوقی و اجتماعی بیشتری نهفته است. اصطلاح حقوقی (صلح رومی) (pax romana) بیانگر نوع رابطه اجتماعی میان آحاد جامعه شهروندی رومی با یکدیگر و همچنین با سایر افراد و اقوامی است که با امپراتوری روم در حالت صلح بهسر میبرند و مبنای حقوق مدنی روم بهحساب میآید.
همین دریافت از صلح است که خود را در حالاخای (شرعیات) آیین یهود، شرع کلیسای مسیحی به صورت صلح مسیحی (Pax chistiana) و در فقه اسلامی (دارالاسلام و دارالحرب) نمایان میسازد. در هر سه این برداشتها، که در گفتگوی ما نقش تعیینکنندهتری دارند، با صلحی روبرو هستیم که در وهله نخست شامل کسانی میشود که (در چارچوب عهد خدا با بنیاسرائیل، ورود به کلیسا بهعنوان جمع دینداران و یا امت اسلامی) به عضویت جامعه ناجیه دینی درآمدهاند. از آنجا که نجات حقیقی تنها شامل کسانی است که عضو این جامعهاند. برداشتی که مثلاً در الهیات مسیحی در قالب اصل: بیرون کلیسا هیچ نجاتی نیست extra ecclesiam nulla sallus بهبیان در میآید، صلح حقیقی نیز میان آحاد چنین جامعهایست و اگر در قبال دیگران نیز مطرح میشود در چارچوب حقوقی تنگتری معنا پیدا میکند. اما در کنار برداشتی از صلح در بستر این ادیان ابراهیمی که بیشتر جنبه حقوقی دارد، مفهوم صلح (salam ,pax ,shalom) بهمعنی فراگیرتری نیز مطرح است و بیانگر نظامی از زندگی است که در آن فرد انسانی، و به تبع آن جامعه انسانی دینی، نه تنها در صلح با افراد و جوامع دیگر (در مقابل نبرد با دیگر انسانها و جوامع)، بلکه در درون خود نیز (در مقابل ترس، شر وگناه) در حالت نوعی آشتی و سازگاری است. بدینترتیب با مفهومی از صلح روبرو میشویم که پای از دایره حقوق فراتر میگذارد و به قلمروی اخلاق و رابطه فرد با خودش نیز وارد میشود.
علاوه بر این، در مفهوم صلح عهد باستان، چه در نگرش اسطورهای و چه در اندیشههای فلسفی پیشسقراطی با تلقی برتری از صلح بهعنوان وحدتی در کثرت و هماهنگی در افتراق و یا وحدتی برون از هرگونه کثرت روبرو هستیم که بهلحاظ هستی شناختی، خائوس (chaos) اجزای پراکنده و از هم دور شونده را به شکل عالمی منظم و هماهنگ (cosmos) در میآورد. با این نگرش، مفهوم صلح جنبهای کیهانی- هستی شناختی (ontologic - cosmic) نیز مییابد که بر روند آینده تحول این مفهوم تأثیری قابل ملاحظه دارد.
در جریان تحولات ژرف عصر جدید با گرایشی به جانب سکولاریزه شدن و سیاسی شدن فزاینده مفهوم صلح روبرو میشویم که با گره خوردن با اومانیسم و تحمل (tolerance) مبنای مباحثات دوران جدید در زمینه صلح و بهویژه صلح پایدار (paix perpetuelle) بهعنوان ایدهآل عقل عملی را فراهم آورد، اما بهلحاظ مفهومی پای از دایره حقوقی و اخلاقی مورد اشاره در فوق فراتر ننهاد. شرایط دگرگون شونده سده گذشته با دو جنگ جهانی و سپس دوران جنگ سرد و مسابقه ترسبرانگیز تسلیحات اتمی، ناکافی بودن کوششها برای رسیدن به یک تلقی روشن از صلح و تلاشها برای ایجاد نهادهای لازم و کارآمد برای دستیابی به تحقق عملی آنرا بیش از پیش نمایان ساخته است. سالهای نخست سده، بلکه هزاره جدید نیز با رخدادهایی آغاز شده، که لزوم پرداختن ژرفتر به مفهوم صلح را بار دیگر به عنوان تکلیفی ضروری گوشزد مینماید.
یکی از مفاهیمی که از دیرباز با مفهوم صلح گره خورده، مفهوم حقیقت است. تمسک به حقیقت از جانب اطراف درگیر در منازعات از یکسو و مسئله مبتنی بودن صلح بر حقیقت بهعنوان شرایط پایداری آن، دو زمینه هستند که بهطور سنتی این مفاهیم را با یکدیگر پیوند میزنند. در تمامی درگیریهای گروهی، قومی، نژادی، ایدئولوژیک، دینی و فرقهای (confessionel) با ادعای حقیقت از جانب اطراف این منازعات روبرو هستیم. بهعلاوه، در تمامی کوششها برای دستیابی به صلح سخن از مشروط بودن شکلگیری و بهویژه پایداری آن به بنا شدن آن بر پایه حقیقت است. اما این پرسش به جد مطرح است که آیا گرهخوردن این دو مفهوم با یکدیگر برای فهم و فراتر از آن، برای تحقق صلح ضروری است یا نه؟ این پرسش از آن جهت از اهمیت بیشتری برخوردار است که بحث از حقیقت از دیرباز اندیشه اندیشهورزان را به مبارزه طلبیده است و ابعاد پیچیده آن هنوز هم ذهنها را به خود مشغول می دارند.
در نگاهی به گستره معنایی مفهوم حقیقت در تاریخ فلسفه میتوان طیفی از معانی را بازشناخت که تحت این مفهوم قرار میگیرند و مسائل متعددی را یافت که با عنوان حقیقت پیوند خوردهاند. در یکسوی این طیف با برداشتی از حقیقت (Veritas) مواجه میشویم که نهتنها گستره مصادیق آن، بلکه حتی دایره مفهومیش با وجود (esse) همپوشانی دارد و در نتیجه نهتنها مساوق (coincident)، بلکه مترادف (synonym) با آن است و پرسش از حقیقت همان پرسش از وجود تلقی میشود. جانب دیگر آن مفهوم حقیقت بهمعنای صدق در قضایا (prepositions) است و مطابق تعریف مشهور ارسطویی تنها بهمعنای نسبتدادن هست است به آنچه هست و نیست به آنچه نیست و یا مثلا نزد توماس آکوینی در تعبیر معروف Veritas est adaequatio rei et intellectus مطابقت ذهن (intellectus) است با عین (res) و برای بیان این مطابقت یا تضاحی از اصطلاحات گوناگونی چون:(etc) (conformitas, correspondentia adaequatio, convenient) و نظایر آن بهره گرفتهاند. سیر اندیشه از تلقی حقیقت بهعنوان وجود تا تلقی از آن بهعنوان صدق، سیر به جانب فاعل شناخت (subject) و آنچه در فاعل شناخت میگذرد نیز هست و در عصر جدید به برابر شمردن حقیقت با یقین میانجامد و سرانجام به درکی از حقیقت منتهی میشود که صرفاً معادل یک توافق بینالاذهانی (intersubjectivity) است.
در برابر این گونه تلقی از حقیقت است که نگرشهای دیگری شکل میگیرند که حقیقت را درون سازگاری ذهن با خودش و چارچوب سایر دانسته هایش(coherence) و یا امری مبتنی بر اجماع (consensus) میدانند. در نگرش اخیر نیز گاه اجماع مترادف با حقیقت، گاه شرط حقیقت و گاه معیار و محک (criterium) حقیقت معرفی میشود. ملاحظه میکنیم که در درک مفهوم حقیقت، که از کهنترین مفاهیم فلسفه محسوب میشود، با چه پهنهای از معانی و موضوعات روبرو هستیم که بسیار درخور توجهند و بررسی همهجانبهای را میطلبند که بدون تردید در فهم و ارزیابی ادعای حقیقت اطراف منازعات و همچنین درک مفهوم صلحی که میبایست بر «حقیقت» استوار گردد، مؤثر است. از طرفی، هر یک از این تلقیها نسبت به حقیقت مبنی بر موضعی خاص در معرفتشناسی (epistemology) است و با پذیرش یا عدم پذیرش آن موضع، اعتبار یا عدم اعتبارش تعیین میشود.
بهعلاوه بهنظر میرسد تعریف پیشینی (a priori) از صلح و حقیقت و برگرفتن نتایجی از آنها به طریق تحلیلی- مفهومی و قیاسی (deductive) بهواسطه محدودکردن دامنه گفتگو از پیش از یکسو و تعریف پسینی (a posteriori) و تجربی از آنها به طریق استقرایی (inductive) بهواسطه ناخرسندکنندهبودن توافق بر سر حداقلی (minimum) از این دو مفهوم، راهگشا نباشند. همچنین دستاوردهای فلسفه تحلیلی - زبانی و فلسفههای هرمنوتیکی نشان میدهند که امید به یافتن تفسیری واحد و فرازمانی از مفاهیم برای بنا کردن تعامل میان انسانها براساس آنها، نه تنها به لحاظ عملی، بلکه به لحاظ نظری نیز چندان واقعبینانه نیست. با این حال، بهنظر میرسد که بنا نهادن صلح به نحو عملگرایانه (pragmatic) بر قراردادها و توافقهای موردی و مشروط به منافع مقطعی نیز پایه استواری برای آن بهشمار نمیآید.
از جمله رهیافتهایی که به گمان ما تاکنون در گفتگوهای میان ادیان سهگانه ابراهیمی در زمینه صلح کمتر مورد توجه قرار گرفته است بستر مشترکی است که در هر سه سنت دینی، نه به لحاظ علم کلام و حقوق دینی، بلکه به لحاظ نگرش عرفانی در قبال آن وجود دارد. در سنت عرفانی یهود شالوم (shalom) علاوه بر معنای حقوقی و اخلاقی عنوان اصل و مبداء وجود، مترادف با آفرینش و یکی از سه پایه ایست که عالم بر آن استوار است و حتی نزد برخی از عارفان با خود یهوه یکی شمرده میشود. به علاوه، در پیشبینیهای مربوط به رخدادهای آخرالزمان، انتظار حاکمیت آن در کنار عدالت میرود، آن هم حاکمیتی که نه به تدبیر ما انسانها، بلکه به مشیت یهوه. در سنت مسیحیت، صلح بهعنوان جوهره پیام رستگاری و نجات (salvation) و بشارت مسیح شمرده میشود. بهگونهای که نوعی این همانی میان مسیح و عمل اصلی او در این عالم و صلح دیده میشود و ظهور او در پایان تاریخ نیز بهمنزله حاکمیت صلح بر جهان بشری است.
بههمین سبب، صلح نخستین پیام حواری و بالاترین وظیفه اوست و برپا کنندگان صلح فرزندان خدا شمرده میشوند. در تفسیر پاولوس قدیس از سخنان مسیح، همانگونه که صلح در بشارت عهد عتیق حاکم مطلق آخرالزمان است، در بشارت عیسی حاکم بر روح و قلب تک تک افراد است. البته در این نگرش تأکید بر جنبه فردی صلح بیشتر از جنبه اجتماعی آن است. بهعلاوه، در مقایسه با عهد عتیق که عدالت را بستر صلح میداند، در اندیشه مسیحی، صلح بستر عدالت میشود.
در سنت اسلامی نیز با توجه به اینکه «سلام» از جمله اسمای بزرگ خداوندی بهشمار میرود که خود عین وجود و عین حقیقت است و اسمای او نه یک نام صرف، بلکه چیزی جز بروزهای ذات او نیستند، پیوند میان حقیقت و اسلام (صلح) نه یک پیوند عرضی، بلکه پیوندی ذاتی است که فراتر از بنیان معرفتشناختی و فلسفی، بنیانی هستیشناختی در اصل و مبداء تمامی هستها و شناختها، یعنی در مبداء تمامی حقایق دارد و هر آنچه حقیقت است در انتساب به او حقیقت میشود. بهگونهای که در ادعیه اسلامی خطاب به خداوند آمده است: «الهی انت السلام و منک السلام و الیک السلام؛ خدایا تو سلامی، و سلام از توست و به جانب توست».
بدین ترتیب مبداء سلم و سلام و منتهای آن، بلکه خود آن، خداوند است. این در حالی است که ذات حق تعالی عین وجود است که در عین اینکه کل اشیاء است، هیچ یک از آنها نیست. گرهخوردن حق و وجود و سلام در ذات خداوند در هر سه سنت عرفانی دینی بوده میشود. پیداست که این بستر مشترک پایهای بس عمیقتر برای پیوند میان مفهوم صلح و حقیقت فراهم میکند، که بررسی ابعاد گوناگون آن نیازمند کاوشی مشترک و تطبیقی در هر سه دین از منظر عرفان است و چه بسا بتواند در مقایسه با بستر کلام یا حقوق دینی، زمینه گفتگوی مؤثرتری میان آنان باشد.