صلح و حقیقت در گفتگوی ادیان الهی

تمسک به حقیقت از جانب اطراف درگیر در منازعات از یکسو و مسئله مبتنی بودن صلح بر حقیقت به‎ عنوان شرایط پایداری آن، دو زمینه هستند که به‎ طور سنتی این مفاهیم را با یکدیگر پیوند می‎ زنند. در تمامی درگیری‎های گروهی، قومی، نژادی، ایدئولوژیک، دینی و فرقه‎ ای با ادعای حقیقت از جانب اطراف این منازعات روبرو هستیم.

۱۳۹۹/۰۸/۱۶
دکتر سید محمدرضا حسینی بهشتی

صلح و حقیقت در گفتگوی ادیان الهی

مفهوم صلح

کمتر مفهومی همانند مفهوم صلح، به‎رغم کاربرد فراوانی که در ادبیات فلسفی سیاسی در دنیای کنونی دارد، به‎لحاظ محتوا با پیچیدگی‎ها و ابهام‎ها روبرو است. به‎ویژه اگر بکوشیم فراتر از نوعی همزیستی و تحمل و میدان‎دادن به یکدیگر، آن هم بر حسب ضرورت‎های زندگی عملی ما در جهان به‎هم پیوسته امروز، برای آن نوعی بنیان نظری عمیقتری بیابیم و آن‎را بر این بنیان استوار سازیم. از جمله پرسش‎های پیچیده‎ای که در این زمینه وجود دارد این است که آیا اساساً می‎توان از چنین مفهومی تعریفی محتوایی ارائه کرد و یا در این مسیر جز با ناکامی روبرو نخواهیم شد و بهتر آن است که صرفاً به تعریف‎های صوری بسنده کنیم. در مقابل، این پرسش نیز، جدی است که بر پایه یک تعریف صوری محض بنگریم که تا چه اندازه می‎توان میان صلح به‎عنوان یک امر قراردادی صرف تأمین‎کننده منافع دگرگون شونده جوامع و مفهومی که در بن فرهنگ‎ها ریشه داشته باشد و تابع شرایط مکانی و زمانی خاص نباشد و در نتیجه امید به پایداری بیشتری را در ما برانگیزد، پیوند برقرار کرد؟

به‎لحاظ محتوایی نیز با تمایز میان مفهوم دینی صلح، مفهوم اخلاقی- عملی از صلح و مفهوم صلح جهانی (به‎معنای کیهانی آن) که از دیرباز صورت گرفته است با گرایش‎های متفاوتی در تلقی از معانی آن روبرو هستیم که نشان می‎دهد رسیدن به محتوای روشنی از این مفهوم که دارای اعتبار و مقبولیتی همگانی یا دست‎کم گسترده‎تری باشد چندان دورنمای امیدبخش‎تری را پیش چشم ما نمی گشاید. در یک تقسیم‎بندی‎کلی می‎توان تعاریفی را که تاکنون از مفهوم صلح به‎عمل آمده به دو دسته بزرگ تعاریف سلبی و تعاریف ایجابی تقسیم کرد. در تعاریف سلبی کوشش بر این است که از طریق مفاهیم مخالف صلح به‎نوعی دریافت روشنی از خود این مفهوم دست یابیم. شاید بتوان، با حذف ظرایفی که در هر یک از این تعریف‎ها مدنظر قرار گرفته است، ماحصل این کوشش‎ها را در تعریف سلبی صلح به عنوان «غیاب هرگونه اعمال زور، به‎ویژه اعمال زور نظامی در شکل فردی و جمعیش» خلاصه کرد. در مقابل، در تعاریف ایجابی می‎کوشند تا به‎نحو مثبتی عناصر بر سازنده مفهوم صلح را بازیابی و بیان کنند.

به‎همان نسبت که رسیدن به یک جمع‎بندی در مورد مؤلفه‎های سازنده مفهوم صلح دشوار است، دستیابی به تلخیصی از این تعاریف که بتواند، ولو به اجمال این تعاریف را پوشش بدهد کار آسانی نیست. با این‎حال، شاید بتوان ماحصل این تعاریف را در تعبیر صلح به‎عنوان «انضمام (Integration) طرف و گروه‎های منازع در یک نظام برتر مبتنی بر عدالت» جمع‎بندی کرد. پیچیدگی در کاوش از مفهوم صلح هنگامی افزونتر می شود که با طرح این سخن درست که «هیچ صلحی بدون استوارشدن بر پایه حقیقت نمی‎تواند پایدار باشد» این مفهوم با مفهوم حقیقت نیز گره می‎خورد، چرا که رسیدن به صلح منوط به امکان دستیابی به حقیقت است و در نتیجه تمامی بار سنگینی که در بحث از حقیقت وجود دارد به مفهوم صلح نیز منتقل می شود.

نگاهی به تاریخچه مفهوم صلح

صلح در سنت یونانی رومی، به‎عنوان انقطاع در وضعیتی تلقی می‎شود که در آن منازعه و جنگ برقرار است. این در حالی است که وضعیت جنگ و منازعه (polemos)، وضعیت طبیعی در عالم و یا دست‎کم وضعیت طبیعی در رابطه میان انسان‎ها به‎حساب می‎آید. تعبیر «جنگ پدر همه چیز است» (polemos pater panton) که از هراکلیتوس نقل‎شده، بازگوکننده چنین برداشتی از جنگ به‎منزله یک مفهوم دارای ارزش‎گذاری مثبت است. بنابراین، مفهوم صلح (eirene) به عنوان یک مفهوم اضافی (نسبی) و سلبی (contrare - relative) در مقابل جنگ مطرح می‎شود. نفس روی‎آوردن به‎چنین برداشتی از صلح و به‎ویژه تقدیس آن حاکی از تفاوتی است که در ارزش‎گذاری نسبت به جنگ پدید آمده است. واژه (pax)‎ در زبان لاتین دارای معنای مشابهی است، هر چند در آن بار حقوقی و اجتماعی بیشتری نهفته است. اصطلاح حقوقی (صلح رومی) (pax romana) بیانگر نوع رابطه اجتماعی میان آحاد جامعه شهروندی رومی با یکدیگر و همچنین با سایر افراد و اقوامی است که با امپراتوری روم در حالت صلح به‎سر می‎برند و مبنای حقوق مدنی روم به‎حساب می‎آید.

همین دریافت از صلح است که خود را در حالاخای (شرعیات) آیین یهود، شرع کلیسای مسیحی به صورت صلح مسیحی (Pax chistiana) و در فقه اسلامی (دارالاسلام و دارالحرب) نمایان می‎سازد. در هر سه این برداشت‎ها، که در گفتگوی ما نقش تعیین‎کننده‎تری دارند، با صلحی روبرو هستیم که در وهله نخست شامل کسانی می‎شود که (در چارچوب عهد خدا با بنی‎اسرائیل، ورود به کلیسا به‎عنوان جمع دینداران و یا امت اسلامی) به عضویت جامعه ناجیه دینی درآمده‎اند. از آن‎جا که نجات حقیقی تنها شامل کسانی است که عضو این جامعه‎اند. برداشتی که مثلاً در الهیات مسیحی در قالب اصل: بیرون کلیسا هیچ نجاتی نیست extra ecclesiam nulla sallus به‎بیان در می‎آید، صلح حقیقی نیز میان آحاد چنین جامعه‎ای‌ست و اگر در قبال دیگران نیز مطرح می‎شود در چارچوب حقوقی تنگتری معنا پیدا می‎کند. اما در کنار برداشتی از صلح در بستر این ادیان ابراهیمی که بیشتر جنبه حقوقی دارد، مفهوم صلح (salam ,pax ,shalom)  به‎معنی فراگیرتری نیز مطرح است و بیانگر نظامی از زندگی است که در آن فرد انسانی، و به تبع آن جامعه انسانی دینی، نه تنها در صلح با افراد و جوامع دیگر (در مقابل نبرد با دیگر انسان‎ها و جوامع)، بلکه در درون خود نیز (در مقابل ترس، شر وگناه) در حالت نوعی آشتی و سازگاری است. بدین‎ترتیب با مفهومی از صلح روبرو می‎شویم که پای از دایره حقوق فراتر می‎گذارد و به قلمروی اخلاق و رابطه فرد با خودش نیز وارد می‎شود.

علاوه بر این، در مفهوم صلح عهد باستان، چه در نگرش اسطوره‎ای و چه در اندیشه‎های فلسفی پیش‎سقراطی با تلقی برتری از صلح به‎عنوان وحدتی در کثرت و هماهنگی در افتراق و یا وحدتی برون از هرگونه کثرت روبرو هستیم که به‎لحاظ هستی شناختی، خائوس (chaos) اجزای پراکنده و از هم دور شونده را به شکل عالمی منظم و هماهنگ (cosmos)  در می‎آورد. با این نگرش، مفهوم صلح جنبه‎ای کیهانی- هستی شناختی (ontologic - cosmic) نیز می‎یابد که بر روند آینده تحول این مفهوم تأثیری قابل ملاحظه دارد.

در جریان تحولات ژرف عصر جدید با گرایشی به جانب سکولاریزه شدن و سیاسی شدن فزاینده مفهوم صلح روبرو می‎شویم که با گره خوردن با اومانیسم و تحمل (tolerance) مبنای مباحثات دوران جدید در زمینه صلح و به‎ویژه صلح پایدار (paix perpetuelle) به‎عنوان ایده‎آل عقل عملی را فراهم آورد، اما به‎لحاظ مفهومی پای از دایره حقوقی و اخلاقی مورد اشاره در فوق فراتر ننهاد. شرایط دگرگون شونده سده گذشته با دو جنگ جهانی و سپس دوران جنگ سرد و مسابقه ترس‎برانگیز تسلیحات اتمی، ناکافی بودن کوشش‎ها برای رسیدن به یک تلقی روشن از صلح و تلاش‎ها برای ایجاد نهادهای لازم و کارآمد برای دستیابی به تحقق عملی آن‎را بیش از پیش نمایان ساخته است. سال‎های نخست سده، بلکه هزاره جدید نیز با رخدادهایی آغاز شده، که لزوم پرداختن ژرفتر به مفهوم صلح را بار دیگر به عنوان تکلیفی ضروری گوشزد می‎نماید.

صلح و حقیقت

یکی از مفاهیمی که از دیرباز با مفهوم صلح گره خورده، مفهوم حقیقت است. تمسک به حقیقت از جانب اطراف درگیر در منازعات از یکسو و مسئله مبتنی بودن صلح بر حقیقت به‎عنوان شرایط پایداری آن، دو زمینه هستند که به‎طور سنتی این مفاهیم را با یکدیگر پیوند می‎زنند. در تمامی درگیری‎های گروهی، قومی، نژادی، ایدئولوژیک، دینی و فرقه‎ای (confessionel) با ادعای حقیقت از جانب اطراف این منازعات روبرو هستیم. به‎علاوه، در تمامی کوشش‎ها برای دستیابی به صلح سخن از مشروط بودن شکل‎گیری و به‎ویژه پایداری آن به بنا شدن آن بر پایه حقیقت است. اما این پرسش به جد مطرح است که آیا گره‎خوردن این دو مفهوم با یکدیگر برای فهم و فراتر از آن، برای تحقق صلح ضروری است یا نه؟ این پرسش از آن جهت از اهمیت بیشتری برخوردار است که بحث از حقیقت از دیرباز اندیشه اندیشه‎ورزان را به مبارزه طلبیده است و ابعاد پیچیده آن هنوز هم ذهن‎ها را به خود مشغول می دارند.

کدام حقیقت؟

در نگاهی به گستره معنایی مفهوم حقیقت در تاریخ فلسفه می‎توان طیفی از معانی را بازشناخت که تحت این مفهوم قرار می‎گیرند و مسائل متعددی را یافت که با عنوان حقیقت پیوند خورده‎اند. در یکسوی این طیف با برداشتی از حقیقت (Veritas) مواجه می‎شویم که نه‎تنها گستره مصادیق آن، بلکه حتی دایره مفهومیش با وجود (esse) همپوشانی دارد و در نتیجه نه‎تنها مساوق (coincident)، بلکه مترادف (synonym) با آن است و پرسش از حقیقت همان پرسش از وجود تلقی می‎شود. جانب دیگر آن مفهوم حقیقت به‎معنای صدق در قضایا (prepositions)  است و مطابق تعریف مشهور ارسطویی تنها به‎معنای نسبت‎دادن هست است به آن‏چه هست و نیست به آنچه نیست و یا مثلا نزد توماس آکوینی در تعبیر معروف Veritas est adaequatio rei et intellectus  مطابقت ذهن (intellectus) است با عین ‎(res)‎ و برای بیان این مطابقت یا تضاحی از اصطلاحات گوناگونی چون:(etc) (conformitas, correspondentia adaequatio, convenient)  و نظایر آن بهره گرفته‎اند. سیر اندیشه از تلقی حقیقت به‏عنوان وجود تا تلقی از آن به‎عنوان صدق، سیر به جانب فاعل شناخت (subject)  و آن‎چه در فاعل شناخت می‎گذرد نیز هست و در عصر جدید به برابر شمردن حقیقت با یقین می‎انجامد و سرانجام به درکی از حقیقت منتهی می‏شود که صرفاً معادل یک توافق بین‎الاذهانی (intersubjectivity) است.

در برابر این گونه تلقی از حقیقت است که نگرش‎های دیگری شکل می‎گیرند که حقیقت را درون سازگاری ذهن با خودش و چارچوب سایر دانسته هایش‎(coherence) ‎ و یا امری مبتنی بر اجماع ‎(consensus) می‎دانند. در نگرش اخیر نیز گاه اجماع مترادف با حقیقت، گاه شرط حقیقت و گاه معیار و محک ‎(criterium)‎ حقیقت معرفی می‎شود. ملاحظه می‏کنیم که در درک مفهوم حقیقت، که از کهن‏ترین مفاهیم فلسفه محسوب می‏شود، با چه پهنه‏ای از معانی و موضوعات روبرو هستیم که بسیار درخور توجهند و بررسی همه‏جانبه‏ای را می‏طلبند که بدون تردید در فهم و ارزیابی ادعای حقیقت اطراف منازعات و همچنین درک مفهوم صلحی که می‏بایست بر «حقیقت» استوار گردد، مؤثر است. از طرفی، هر یک از این تلقی‏ها نسبت به حقیقت مبنی بر موضعی خاص در معرفت‏شناسی (epistemology)  است و با پذیرش یا عدم پذیرش آن موضع، اعتبار یا عدم اعتبارش تعیین می‏شود.

به‎علاوه به‎نظر می‎رسد تعریف پیشینی (a priori) از صلح و حقیقت و برگرفتن نتایجی از آن‎ها به طریق تحلیلی- مفهومی و قیاسی (deductive) به‎واسطه محدودکردن دامنه گفتگو از پیش از یکسو و تعریف پسینی (a posteriori)  و تجربی از آن‎ها به طریق استقرایی (inductive) به‎واسطه ناخرسندکننده‎بودن توافق بر سر حداقلی (minimum)  از این دو مفهوم، راهگشا نباشند. همچنین دستاوردهای فلسفه تحلیلی - زبانی و فلسفه‎های هرمنوتیکی نشان می‎دهند که امید به یافتن تفسیری واحد و فرازمانی از مفاهیم برای بنا کردن تعامل میان انسان‎ها براساس آن‎ها، نه تنها به لحاظ عملی، بلکه به لحاظ نظری نیز چندان واقع‎بینانه نیست. با این حال، به‎نظر می‎رسد که بنا نهادن صلح به نحو عمل‎گرایانه ‎(pragmatic)‎ بر قراردادها و توافق‎های موردی و مشروط به منافع مقطعی نیز پایه استواری برای آن به‎شمار نمی‎آید.

نگاهی از منظر عرفان

از جمله رهیافت‎هایی که به گمان ما تاکنون در گفتگوهای میان ادیان سه‎گانه ابراهیمی در زمینه صلح کمتر مورد توجه قرار گرفته است بستر مشترکی است که در هر سه سنت دینی، نه به لحاظ علم کلام و حقوق دینی، بلکه به لحاظ نگرش عرفانی در قبال آن وجود دارد. در سنت عرفانی یهود شالوم (shalom) علاوه بر معنای حقوقی و اخلاقی عنوان اصل و مبداء وجود، مترادف با آفرینش و یکی از سه پایه ایست که عالم بر آن استوار است و حتی نزد برخی از عارفان با خود یهوه یکی شمرده می‎شود. به علاوه، در پیش‎بینی‎های مربوط به رخدادهای آخرالزمان، انتظار حاکمیت آن در کنار عدالت می‎رود، آن هم حاکمیتی که نه به تدبیر ما انسان‎ها، بلکه به مشیت یهوه. در سنت مسیحیت، صلح به‎عنوان جوهره پیام رستگاری و نجات (salvation) و بشارت مسیح شمرده می‎شود. به‎گونه‎ای که نوعی این همانی میان مسیح و عمل اصلی او در این عالم و صلح دیده می‎شود و ظهور او در پایان تاریخ نیز به‎منزله حاکمیت صلح بر جهان بشری است.

به‎همین سبب، صلح نخستین پیام حواری و بالاترین وظیفه اوست و برپا کنندگان صلح فرزندان خدا شمرده می‎شوند. در تفسیر پاولوس قدیس از سخنان مسیح، همانگونه که صلح در بشارت عهد عتیق حاکم مطلق آخرالزمان است، در بشارت عیسی حاکم بر روح و قلب تک تک افراد است. البته در این نگرش تأکید بر جنبه فردی صلح بیشتر از جنبه اجتماعی آن است. به‎علاوه، در مقایسه با عهد عتیق که عدالت را بستر صلح می‎داند، در اندیشه مسیحی، صلح بستر عدالت می‎شود.

در سنت اسلامی نیز با توجه به اینکه «سلام» از جمله اسمای بزرگ خداوندی به‎شمار می‎رود که خود عین وجود و عین حقیقت است و اسمای او نه یک نام صرف، بلکه چیزی جز بروزهای ذات او نیستند، پیوند میان حقیقت و اسلام (صلح) نه یک پیوند عرضی، بلکه پیوندی ذاتی است که فراتر از بنیان معرفت‎شناختی و فلسفی، بنیانی هستی‎شناختی در اصل و مبداء تمامی هست‎ها و شناخت‎ها، یعنی در مبداء تمامی حقایق دارد و هر آنچه حقیقت است در انتساب به او حقیقت می‎شود. به‎گونه‎ای که در ادعیه اسلامی خطاب به خداوند آمده است: «الهی انت السلام و منک السلام و الیک السلام؛ خدایا تو سلامی، و سلام از توست و به جانب توست».

بدین ترتیب مبداء سلم و سلام و منتهای آن، بلکه خود آن، خداوند است. این در حالی است که ذات حق تعالی عین وجود است که در عین اینکه کل اشیاء است، هیچ یک از آن‎ها نیست. گره‎خوردن حق و وجود و سلام در ذات خداوند در هر سه سنت عرفانی دینی بوده می‎شود. پیداست که این بستر مشترک پایه‎ای بس عمیقتر برای پیوند میان مفهوم صلح و حقیقت فراهم می‎کند، که بررسی ابعاد گوناگون آن نیازمند کاوشی مشترک و تطبیقی در هر سه دین از منظر عرفان است و چه بسا بتواند در مقایسه با بستر کلام یا حقوق دینی، زمینه گفتگوی مؤثرتری میان آنان باشد.